سپید لحظه ها
۰۶ مرداد ۱۳۸۵
  دنیای یاسمین و قصه گنجشک کوچولو


این طور که معلوم است متاسفانه لابی شرکتهای چاپ کتاب و مطبوعات قوی تر از لابی کودکان است
So, wie es aussieht, ist die Verlagslobby stärker als die Kinderlobby

در رابطه با جریان واقعی که در زیر نوشتم( دنیای یاسمین و قصه گنجشک کوچولو) چند روزی به دنبال کتاب یا بروشوری بودم که در آن به زبان ساده به بزرگسالان توصیه هائی در رابطه با نوع داستانها ئی که برای کودکان تعریف میکنند ویا کتابهای داستانی که در دسترس کودکان قرار میدهند شده باشد به طوری که بزرگسالان بتوانند مستقلان تصمیم بگیرند که چه نوع داستانها و کتابهائی برای کودکان میتواند مفید یا مضر باشد.قصدم این بود که قسمتی از نوشته های آن کتاب یا بروشور را برای شروع مطلبم در اینجا بنویسم و معرفی کنم.به کتابفروشیهای نزدیک دانشگاه رفتم که هر نوع کتابی، بخصوص کتابهای تخصصی را به راحتی در آنجا میشود پیدا کرد، که متاسفانه دست خالی بیرون آمدم. .در کتابهای که دیدم یا به من نشان داده شد فقط اسامی چند کتاب که میتواند برای کودکان خوب باشد با توضیح کوتاهی در مورد آنها بود که بیشترنوعی تبلیغ برای فروش آنهاست. به کتابخانه دانشگاه رفتم مطمئن از اینکه در آنجا حتما مطلب به درد بخوری پیدا خواهم کرد.جز کتابهای تخصصی پژوهشی با متون خشک و خسته کننده که حوصله خواندن آنها ازتحصیلکردگان رشته های پداگوگیک و این قبیل هم بدور است چه رسد به والدین و بزرگسالانی که در این باب رشته ها تحصیلات تخصصی ندارند کتاب دیگری پیدا نکردم. چند روز بعد به شعبه مرکزی بزرکترین کتابفروشی شهر رفتم .این کتابفرشی به اندازای بزرگ است که میتوانید نصف روزتان را در آنجا بگذرانید. مبلهائی را که آنجا برای استراحت و یا مطالع کتابها قبل از خرید قرارداده اند آنقدر نرم و راحت است که حوس چرت زدنی کوتاه را هم در آدمی ایجاد میکند . به طرف قسمت کودکان که در یک طبقه بالاتر قرار داشت رفتم.لحظاتی محو تماشای آنچه که روبرویم قرار داشت شدم. طبقه های متعدد پرازکتاب، یک محوطه مملو از اسباب بازی برای استفاده خردسالان و چندین اسباب بازی کاروسل مانند که مانند آنها در پارکهای بازی برای بچه ها دیده میشه و چند کودک که مشغول بازی با آنها بودند در حالی که والدینشان با خیال راحت مشغول دید زدن کتابها بودند یا اینکه روی مبل لم داده بودند دیده میشد.
من هم شروع کردم به دید زدن کتابها وجستجوی مطلبی که دنبالش بودم ولی بعد از مدتی گشتن و نیافتن به این نتیجه رسیدم که واقعا لابی چاپخانه های کتاب بسیار قویتر از لابی کودکان است. مجبور شدم برای گرفتن کمک به طرف یکی از فروشنده ها برم . خانم جوان و مهربانی که تحصیل کرده رشته ادبیات و فرهنگ بود بعد و از گفتمان جا لبی که با هم داشتیم مشغول گشتن و نشان دادن کتابها به من شد که متاسفانه باز هم بی نتیجه بود. او نیز نظر مرا در رابطه با قوی تر بودن لابی چاپخانه ها از لابی کودکان تاید کرد. یک کتاب خریدم که بیشتر برای خودم جالب بود تا مطلب این پست و مضمون آن در رابطه با تغییرات داستانهای کودکان و نوجوانان در ارتباط مستقیم با تحولات مختلف سیاسی اجتماعی در عرصه های مختلف تاریخ است. از آنجا بیرون آمدم. با خودم فکرمی کردم در این کشور برای آنچه که آدم حتی به فکرش هم نمیرسد دهها بروشور و کتاب وجود دارد،برای مثال با وجود اینکه داروخانه ها لابی بسیار قوی را پشت سر خودشان دارند برای یک سرماخوردگی ساده کلی مطلب میشود پیدا کرد که سرماخوردگی چیست و آدمی آز چه راههای به آن مبتلا میشود و خلاصه چه اثری روی بدن میگذارد و از همه مهمتر راههای جلوگیری از آن چگونه است و اگرهم به آن مبتلا شدیم چه مواردی را باید رعایت کنیم و در آخر هم معرفی چند نوع قرص و دوا چطور میشود که برای کودکان که یکی از مهمترین عنصرهای اجتماع هستند یک کتاب هم پیدا نمشود که در آن به بزرگسالان آموزش برای تشخیص مفید بودن یا مضر بودن نوع کتابهای که برای کودکان میخرند و یا داستانهای که برای آنها تعریف میکنند داده شده باشد. در آخر با یکی از دوستان عزیزم که دوره نگهداری از کودکان در کودکستان را آموخته تماس گرفتم و از او کمک خواستم، فکر کردم شاید به آنها در طول دوره تحصیل جزوههای در این باب داده باشند که او نیز گفت در طول دوره سه ساله در کل فقط چند ساعت در این باب به آنها آموزش داده شده آن هم بدون دادن جزوه.البته صحبت با عزیز در این مورد ثمربخش بود که امیدوارم خودش نظراتش را برایمان بنویسد.
*****
تجربه نگارش ادبی تا به حال نداشتم و قصدم نویسندگی نیست .با نوشتاره زبان فارسی نیز بیشتر از بیست سال است که فاصله دارم و متاسفانه خیلی از واژهای فارسی را از یاد بردم . امیدوارم جان زنده این وبلاگ به من در هرچه بهتر شدن و غنی تر شدن نوشتارهایم کمک کند.
در زیر یک تجربه واقعی را نوشتم که احساس نوشتن و درست کردن این وبلاگ را در من بیدار کرد.
*****

دنیای یاسمین وقصه گنجشک کوچولو

Yasmins Welt und die Geschichte von dem kleinen Spatzen

یاسمین دختری باصفا ست، پر از نشاط زندگی و با اعتماد به نفسه خاص کودکانه خودش که دیدن چهره ضریف او با آن چشمان بادمی سیاه رنگش که برق شیطنت کودکانه در آن موج میزند وبا آن موهای مشکی پرپشتش که حلقه وار به دور شانه هایش پخش شده احساس سرور زندگی را در آدمی بیدار میکند .حدوده هفت یا هشت ماه پیش در خانه گلی جان خاله یاسیمین جمع شده بودیم. بعد از صرف ناهار لذیذی( البته جای دوستان خالی) که آقا وحید مثل همیشه درست کرده بود , گپ زدن با آدم بزرگها و کلی خندیدن ازدست سربه سر گذاشتنهای آقا وحید با یاسمین, روی مبل لم داده و برای خودم مشغول مزه مزه کردن لحظه های زیبا و آرامش بخشی که در آن روز داشتم بودم.یاسمین که آن زمان پنج سال و نیم بیشتر نداشت به طرفم آمد , کنارم روی مبل نشت و شروع کرد برای من تعریف کردن و از زمین و آسمان ریسمان بافتن.بعد ازمدتی یک دفعه ازم خواست که قصه برایش تعریف کنم.یکی از داستانهای را که چندی پیش از آن از روی یک کتاب کودک برای بچه خواهرم خوانده بودم و هنوز یادم بود با آب و تاب براش تعریف کردم.بعد از اینکه قصه تمام شد و من خوشحال از اینکه موفق شده بودم او را خوشنود کنم بعد از یک مکث کوتاه دوباره از من تقاضای یک قصه دیگه کرد.خلاصه تقاضی کردن او و تعریف کردن من همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه دیگه همه قصه های که اون روز به یادم میامد تعزیف کردم و دیگه قصه ای به خاطرم نمیرسد ولی شوق و شور یاسی به گوش دادن هنوز تمام نشده بود.مانده بودم که چه کار کنم که یک دفعه یاد یک قصه که در زمان کودکی بزرگترها برایمان با در دست گرفتن کف دستمان و به کار گرفتن انگشتهایمان به جای فیگورهای قصه تعریف میکردند افتادم که معمولا بچه های بزرگتر هم برای بجه های کوچکترتعریف میکردند.قصه جریان یک گنچشک کوچک است که توی چاه می افته .انگشت کوچک دست نقشه گنجشک را و انگشتان دیگر نقش فیگورهای دیگر داستان را به عهده میگیرند و این طور پیش میره که هر انگشتی بعد از اجرای نقش خود در کف دست خم شده میماند تا اینکه حالت باز کف دست در آخر داستان تبدیل به یک مشت میشود.یاسمین با خوشحالی و کنجکاوی دشتش را باز کرد ودرکف دست من گذاشت. شروع کردم به تعریف داستان و در حین تعریف کردن انگشتهای کوچکش را به آرامی وسط کف دستش جمع میکردم.

او با تعجب و اشتیاق داستان را دنبال میکرد.

این گنجشک کوچولوه میفته توی حوض.

این آقاهه درش میاره.

این یکی میشوردش و تمیزش میکنه.

تا اینجای قصه هیچ مشکلی نبود و همه چیز خوب پیش میرفت.بعد رسیدم به انگشت اشاره.

این آقاهه میپزدش.

یاسی یک تکونی به سرش داد.به انگشت سبابه رسیده بودم.

این کله گند هً میخوردش.

قصه تمام شده بود ومشت کوچولوی یاسی هنوز توی دستم بود.
نگاه یاسی روی مشت گره خورده اش خیره مانده بود وحرکتی نمیکرد.
عجیب احساس فضای سنگینی را میکردم که پیامده خوبی نمیتونست داشته باشه.صورتش را به طرفم برگرداند ودر چشمانم خیره شد.خیره گی نگاهش وجودم را تسخیر کرده بود ,ابرووانش به هم گره خورده بود.

با صدای رسا و محکم ازم پرسید.

چر؟
بهت زده تکرار کردم... چرا!!........
همینطور که نگاهش میکردم یک دفعه متوجه خرابکاری که مرتکبش شده بودم شدم.
خرابکاری که چه عرض کنم ,فاجعه!!

احساس میکردم دوست دارم غیب بشم, زیر نگاه یاسی احساس آب شدن میکردم, تمام آنچه دانش و آگاهی که تا آن زمان کسب کرده بودم برای یک لحظه ارزش خودش را ازدست داده بود.فکر کردم که سه راه بیشتر ندارم:

یاسمین را دست به سر کنم و فکرش را به جای دیگه مشغول کنم که تصور نمیکنم با اون هوشی که او داره چندان میتونستم موفق بشم.
کیفم را بردام, بهانه سردرد یا چیز دیگری بیارم و فلنگ را ببندم و خود را ا زمعرکه نجات دهم.

یا اینکه با رفتاره خود مسئولانه برخورد کنم و فضای ایجاد شده در ذهن یاسی را ترمیم بخشم.

تمام این کنش و واکنشهای احساسی و فکری طول زمانی شاید کمتر از چند ثانیه در وجودم طی کرده بودند ولی چند ثانیه ای که در مقیاس بسیار بزرگتری بود .لبانم را که به حالت نیمه باز بیحرکت مانده بود به جنبش در آوردم و به یاسمین گفتم:
راست می گی ها , آخه چرا ؟ آخه چرا باید کله گنده گنجیشک کوچولو رو بخوره؟... خوب حالا بیا یه کاری کنیم.
سوال کرد.
چه کار کنیم ؟
جواب دادم.
داستان را عوض کنیم .

گفت.
باشه ولی چه جوری عوض کنیم.

نگاهش کمی تغییر کرد و منتظر موند. دوباره شروع کردم داستان را از اول تعریف کردن.

این گنجشک کوچولوه میفته توی حوض.

این آقاهه درش میاره.

اون یکی خشکش میکنه.

به انگشت اشاره رسیده بودم.

این یکی آقاهه بهش نون و آب میده.

چهره یاسی بازتر شد ومن سبکی دوباره فضا را احساس کردم. رسیدم به انگشت سبابه.

این کله گندهه آزااااااااد ش می کنه.

خنده روی چهره یاسمین نقش بست.نگاهم کرد.زیر باره سنگینی نگاهش دیگر احساس شرم نمی کردم.
*****
بعد از آن انبوهی از“چراها“در سرم دور میزد و دروجودم بیزاری عجیبی به فرهنگ خشونت پرور که ریشه هایش عمیقتر ازآن بود که تصورش را میکردم حس میکردم.

 
Comments:
Liebe Sepideh, ich wünsche Dir viel Erfolg mit Deiner Webblog. Viel Spass und eine rege Kommunikation! Susanne
 
Hallo Susanne,danke für den netten Kommentar.Es hat mich gefreut.
 
درود و آفرین بر شما! بسیار شروع قوی و خوبی است.امیدوارم پرتوان ادامه دهی.نگران نباش اتفاقآ بسیار دلنشین و گرم می نویسی.گذشته از غلط های املایی که توضیح دادی علتش چیست؛ کارت بسیار خوب و زیباست.پیروز باشید.
 
.مرسی تاراز عزیز بسیار خوشحالم کردید
 
Here are some links that I believe will be interested
 
I really enjoyed looking at your site, I found it very helpful indeed, keep up the good work.
»
 
سپیده عزیز خیلی دقیق و موشکافانه با این مقوله فرهنگی برخورد کردی
فقر فرهنگی در ادبیات کودکان مقوله ای است که همت همه روشنفکران و متخصصین روانشناسی کودک را می طلبد و چه خوب که تو دوست عزیز در این راه قدم گذاشتی . ادامه بده بی گمان موفق خواهی شد.
هوشنگ
 
ارسال یک نظر



<< Home
تمامی حقوق مادی و معنوی مطالب و محتویات این وبلاگ متعلق به نویسنده وبلاگ میباشد.به مطالب میتوانید با اطلاع قبلی به دارنده وبلاگ لینک دهید.متشکر

نام:
مکان: آلمان