سپید لحظه ها
۰۴ دی ۱۳۸۵
  بازی
دوستان عزیز هدفم این بود که در پست جدید مطلبه پست قبلی را ادامه بدهم که این شبنم خانم جان من را به یک بازی که
این روزها در وبلاگستان مد شده دعوت کرد و خلاصه ما را گیر انداخت که اعتراف به پنج رفتار و
خصوصیت شخصی و یا خرابکاریهای که کردم بکنم. پس فعلا برای اینکه این دعوت شبنمی را رد نکنم به اعترافاتم میپردازم و درپست بعدی مطلب قبلی را ادامه میدم و به کامنتهای خوبی که گذاشتید جواب میدم.

خوب آماده هستید؟
1_ وقتی چهار دست و پا راه میرفتم و هنوز بی بی بودم(توپولی هم بودم) هیچ قندون و شکردونی از دستم در امان نبود.چهار دست و پا خودم را به شکردون میرسوندم , وارونش میکردم که شکرا
بریزه بیرون و بعد مشت مشت شروع به خوردن شکر و قندها و لیسیدن کف دست شکریم میشدم و خلاصه تا قبل از اینکه کسی خبردار بشه هم قالی بیچاره را شکری کرده بودم و هم سر و صورت خودم را شکری و چکنه ای کردنه بودم . برای همین هم اسمم رو گذاشته بودند (ببشی) . خوب فکر نکنین که قدرت حافظه م تا حده دوران بی بی قد میده.معلومه که برام تعریف کردند ولی لقب ببشی را تا سالها بهم میگفتند و بزرگ هم که شده بودم بابام گاهی واسه سر به سر گذاشتنم بهم میگفت.


2_ سه سالم که بود مدتی حوای رفتن آمریکا به سرم زده بود!!! حالا از کی شنیده بودم و کجا دیده بودم و خلاصه این فکر چه جوری تو کله یک دختر بچه سه ساله افتاده بود اون هم اون زمانها خدا داند.یک بار که بابام برای خرید چیزی از خرمشهر به آبادان میخواست بره من رو هم با خودش میبره,این جریانات کاملا یادم میاد.خلاصه تو یکی از بازارهای خیلی شلوغ آبادان داشتیم رد میشدیم .عصر بود و ملت از هر دو طرف در حال رفت و آمد بودند و من هم دست در دست بابام با یک پیرهن سفید دورچین که تنم بود از میون ملت داشتیم عبور میکردیم که نمیدونم چرا یک دفعه دوباره یاده آمریکا افتادم و به بابم گفتم " بابا میشه بلیم آملیکا ؟ بابا با چشمهای تعجب زده که حالا وسط این بازار من چه جوری به فکره آمریکا افتادم برای اینکه جوابی داده باشه بهم گفت : باشه بابا جان یک روزی میرم آمریکا.منم که قانع نشده بودم شروع کردم به خواهش و اصرار و گله و شکایه که نه بابا من حالا آملیکا میخوام ,خوب حالا بلیم, چلا حالا نمیشه ,خوب من حالا آملیکا دوست دالم و خلاصه بد جوری گیر داده بودم و ولکن معامله نبودم و با سوالهای پشت سر هم داشتم بابم را کلافه میکردم که در جواب بهم گفت : خوب بابا جان همینجوری که نمیشه رفت آمریکا.آمریکا خیلی دوره باید با هواپیما رفت. خوب حالا اینجا وسط بازار که هواپیما نیست که ما سوارش بشیم و بریم آمریکا.یه نگاهی به بابام کردم و بعد از کمی فکر بهش با حالت سوال پرسیدم باید هپیما داشته باشیم ؟ بابام که برق رضایت و خوشحالی از اینکه داره موفق میشه من را راضی کنه و فکره آمریکا را از سرم در اون لحظه در بیاره و مهمتر از همه از شر سوالهای من نفس راحتی بکشه رو میشد در چشماش دید گفت : آره بابای همینجوری که بدون هواپیما نمیشه رفت آمریکا.کمی صبر کنی یک روزی میرم جای که هواپیماها هستند.....و در ادامه داشت مثل معروفی را که در اینجور مواقع همیشه استفاده میکرد برام زمزمه میکرد" گر صبر کنی زه غوره حلوا سازم " که از بدشانسی و بخت بد بابام در اون روز همون موقع صدای پرواز یک هواپیما که در ارتفاع بالا داشت نزدیک میشد و از بالای سرمون عبور میکر شنیدیم. وای خدا بابام را باید میدید که چهرش یک دفعه چه جوری عوض شد و نتونست جمله اش را به پایان برسونه و حی یک نگاه عصبانی به هواپیما میکرد و یک نگاه پر تشویش به من و انگار با نگاهش میگفت که خلع صلاح شده.
بچه ها واقعا چه دنیای پر فانتزی و تصوراتی دارند. از بابام خواستم که به هواپیما بگه بیاد پایین و ما رو هم با خودش ببره. بابم که دیگه از صداش هم آهنگ تسلیم را میشنیدی گفت که اون خیلی دوره و صدای ما رو نمیشنوه و فایده ای نداره.....ولی کی بود که راضی بشه.همونجا وسط بازار وایسادم و دستام رو به طرف آسمون دراز کردم و هر چی فریاد داشتم تو حلقم جمع کردم و با صدای بلند به طرف هواپیما داد زدم که آی هپیما بیا پایین , بیا ما لو هم ببر, ببر آملیکا...آی هپیما ....پیچاره بابم.باید چهرش رو میدیدید که اون وسط با چه حالتی ایستاده بود و از خجالت پیشونیش خیس شده بود و مردمی که همه با تعجب و خنده تماشاچی این صحنه شده بودند.دستام را بالاتر برم و شروع کردم به پریدن از روی زمین و حی بلندتر فریاد زدن ولی چه فایده که هواپیمای بی انصاف رفت و تمام تلاشها فایده ای نداشت.

بابم تا مدتها از هر چی هواپیما بود متنفر شده بود ولی داستان را با آب و تاب به هرکی میرسید تعریف میکرد و کلی میخندیند و در آخر هم چند تا لعنت به "هپیمای "مذکور حواله میکرد.
آخرش هم به جای آمریکا سر از آلمان در آوردم.
خیلی طولانی شد.برای همین به سه اعتراف فعلا بسنده میکنم.اگر دوست داشتید در پستهای بعدی هر از گاهی از قصه ها و شیتنطهای دوران بچه گیم براتون تعریف میکنم....انگاری که خودم هم بدم نیموده ها ..هه هه هه

3_ خوب اعتراف آخر: من هم هنوز گواهینامه رانندگی ندارم !!! اوبس ضایع شد -:))

قراره هر نفر که دعوت به بازی میشه یک نفره دیگه را به بازی دعوت کنه. من هم آقا
کوشای خوب و عزیز را به ادامه اعترافات دعوت میکنم.
کوشا جان گیر افتادی برات کار درست کردم-:))
4_ یک اعتراف دیگه هم به فکرم رسید که باهاتون در میان بگذارم.با اینکه 42 سال از سن اینجانب میگذره که البته همه میگن ده سال جونتر به نظر میرسم ! والا بخدا راست میگن.هه هه "بخداش" نه بابا به خدا؛خوب داشتم میگفتم .اره با این حساب شروع به یک رشته تحصیلی دانشگاهی جدید کردم و قاطی جوجه ها اوه ببخشید جونها شدم.خوب دیگه بعضیها واسه جوان ماندن میرند از این عملهای جراحی میکنند.من روش بی خطرتری را انتخاب کردم و قاطی جوانها شدم.
__________________
کریسمس به به به همه همه همه مبارکککککککک.
متوجه شدم که از طرف شهربانو جان هم به بازی دعوت شدم که از این بابت از او و شبنم جان تشکر میکنم.
-------------------------------------------------------
 
Comments:
سپيده نازنين..دلم واقعا تنگ شده بود/ من هم خيلي شكر و نمك دوست داشتم و چقدر با نمكدون هاي مامان بزرگم بازي ميكردم!!! يادش به خير/ هيچ وقت دوست ندارم برم آمريكا.بچه كه بودم عاشق انگليس بودم ولي با شروع دوران نوجووني فهميدم همه جيز كار اين انگليسهاي بي شرفه/ نميدونم چرا ايراني هاي مقيم آلمان مخصوصا خانم ها گواهي نامه رانندگي ندارند.چرا؟/تا آخر عمرم دوست دارم دانشگاه برم حتي اگه نمراتم همش ردي باشه
 
سپیده عزیز

متاسفانه چون خیلی اهل گشت و گذار تو وبلاگستان نیستم از این بازی خبر نداشتم. مطلب تو رو که خوندم هم کلی خندیدم هم از بازی خوشم اومد. قشنگه که آدم بزرگ ها یاد بچگی بیفتن. من هم شاید یه دفعه بنویسم از شاهکارهای بچگی. البته هیچی از سه سالگی یادم نیست. تو محشری که یادت مونده... راستی اصلا بهت نمی آید چهل و دو ساله باشی، عکست تو وبلاگت بیشتر از بیست و شش یا هفت نشون نمی ده...به قول مادر بزرگ ها خوب موندی به قول خودم خوب بودی که موندی
 
من هم می خواستم بگم که توی عکس جوانتر دیده میشی . خوب کاری کردی کاش من هم می تونستم وارد دانشگاه بشم . موفق باشی
شهربانو
 
امید جان دوست دارم یک سفر برم آمریکا ولی برای زندگی اوروپا را ترجیح میدم ولی اون دوران سه سالگیم نمیدونم چرا هوس آمریکا به سرم زده بود،این قسمتش را یادم نمیاد.شاید هم کا کاره همون انگلیسیاست.والا امید گل همه اینجا مثل من نیستند و خیلیها گواهینامه دارند.من تنبل بودم و شاید هم به این خاطرهمیشه مسائل مهمتری در زندگیم در اولویت بودند که باید بهش میرسیدم تا گرفتن گواهینامه.

سحر جان مرسی از محبتت.فعلا اون عکس رو که در تابستان گرفته شده بود برداشتم تا سر فرصت یک عکس جدیدتر از خودم بگذارم.سحر جان حتما از خاطراتت دوران کودکیت برامون بنویس.من که خیلی خوشحال میشم بخونم.آدم احساس پیوند دوباره و جدیدی با زندگی خودش میکنه.امیدوارم در سفرهای زیادی که در پیش داری یک بار پیش بیاد و بیای آلمان و از نزدیک با هم آشنا بشیم.
 
شهربانو جان مرسی.میدونی خودم هم باورم نمیشد که همچه قدمی را دوباره بردارم.امیدوارم هم که تا به آخر بتونم از پسش بر بیام.
سپیده
 
راستی این دو تا عکسی که از بچگیم در وبلاگ گذاشتم دیده میشن ؟
 
سپيده جان سلام...ممنون كه به وبلاگ من لينك دادي.خيلي خوشحال شدم.به وبلاگ خوبت هم لينك دادم...موفق و پيروز باشي.
 
چه بازي جالبي ! البته حيف كه من نميتونم توش شركت كنم ! (از روزمرگي در نوشتن پرهيز ميكنم و هيچوقت از لحظه ها تاثير نميپذيرم)
ولي خدايي عجب گير سه پيچي دادي به بابا ! وسط بازار =))
حالا بايد ديد در اون سن چه مساله اي باعث شده تو فكر كني رفتن به آمريكا رضايت بيشتري رو در زندگي نصيبت ميكنه! بايد كارشناسي بشي ! اگر دقيق بررسي كني شايد به نتايج جالبي در زندگي حال حاضر برسي! من از اين بررسي ها و كند و كاو درون خود خيلي خوشم مياد.

بگذرم! خوشحال شدم
 
آغاز سال هفت هزار و خورده اي ميترايي مبارك !
كريسمس مبارك !
 
راستي من بسيار علاقمند به يادگيري زيان آلماني هستم! ميشه من رو راهنمايي كنيد؟
 
سپیده عزیز از خوندن خاطرات بچه گیت کلی خندیدم . طفلک پدرت !!!از اعتراف شماره چهارت هم خیلی خوشم اومد خیلی کار خوبی کردی منهم خیلی دوست داشتم میتونستم دوباره درس بخونم کار بسیار زیبا و مفیدیه . چرا که نه !!! در مورد موزیک روی بلاگم این تکه گیتار مال گوویست که من توی سایت ایرانین دات کام پیداش کردم در اینجا
http://www.iranian.com/Music/Govi/index.html
درآمازون هم میتونی سفارش بدی .
http://www.amazon.de/Mosaico-Govi/dp/B000062RAS/sr=1-6/qid=1167210820/ref=sr_1_6/303-2119715-4121062?ie=UTF8&s=music
Ein guten Rutsch ins Neujahr und alles Gute für 2007.
سبز باشی .
 
Humm ... manm da`vat shodam!
 
سپیده جان وحشتناک بود . زلزله رودبار ایران بودم اما زلزله بم فکر می کردم اگر ایران بودم کاری از دستم بر می آمد اما در واقع این چنین نبود . فقط امیدوارم دیگه شاهد این مصیبتها نشویم .
شهربانو
 
سپیده جان، خیلی برام جالب بود که تازه شروع کردی به خوندن رشته جدید(راستش برای اینکه خودم هم خیلی وقتها بهش فکر میکنم! ) ، و واقعا کیف کردم....راستی من هم مثل تو هستم، یعنی هر کس منو می بینه، حد اقل ۱۰ سال کوچکتر سنم رو حدس می زنه. جالب اینه که کسانی که از روی وبلاگ منو می شناسن، ۱۰ سال بزرگتر سنم رو حدس می زنن! خوب خودم یک جایی بین این بیست سال فاصله هستم !؛))..راستی قراره هر کس ۵ نفر رو به این بازی دعوت کنه. ...کریسمس و سال نوی خوبی داشته باشی، قربانت و می بوسمت
 
age nemigoftin man ke omran mifahmidam chand saletune,shekar mikhordin?man zooraki mikhordam chon doostam doos dasht..!!
 
شبنم جان مرسی از پیام خوب و پر محبتت.در رابطه با معرفیه پنج نفر در بازی ،من به همان یک نفر بسنده میکنم و قانونشکنی میکنم!! مهم نیست ،اتفاقی نمیفته ،این اولین باری نیست که قانونشکنی میکنم هه هه
فدات شم من هم به همچنین گرم میبوسمت.
سپیده
 
سلام :-)
امیدوارم تعطیلات حسابی خوش بگذره !!!
سال موفقی برات آرزو می‌کنم.
 
ارسال یک نظر



<< Home
تمامی حقوق مادی و معنوی مطالب و محتویات این وبلاگ متعلق به نویسنده وبلاگ میباشد.به مطالب میتوانید با اطلاع قبلی به دارنده وبلاگ لینک دهید.متشکر

نام:
مکان: آلمان